جدول جو
جدول جو

معنی سو کاردن - جستجوی لغت در جدول جو

سو کاردن
روشن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ / نِ فُ رَ تَ)
افکندن دولک بجایی نادسترس. دولک را جایی نادسترس پرتاب کردن. (یادداشت بخط مؤلف). افکندن چیزی به خانه همسایگان یا جایی ناشناس که دوباره نتوان یافت یا بصعوبت توان یافت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ رُ تَ)
جدا کردن. انتخاب کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ یَ / یِ شُ دَ)
ربح بردن. نفع کردن، سود دادن. فایده دادن:
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
عسجدی.
پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه).
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
تا میل نباشد بوصال از طرف دوست
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری.
سعدی.
ظاهر آن است که با سابقۀ لطف ازل
جهد سودی نکند تن بقضا دردادم.
سعدی.
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ شَ / شِ دَ)
اشتباه کردن:
نقطۀ عشق نمودم بتو هان سهو مکن
ورنه چون بنگری از دایره بیرون باشی.
حافظ.
رجوع به سهو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سود کردن
تصویر سود کردن
بهره بردن نفع کردن منفعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوا کردن
تصویر سوا کردن
انتخاب کردن، جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوت کردن
تصویر سوت کردن
پرت کردن انداختن چیزی را از جایی، محو کردن نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسو کردن
تصویر نسو کردن
نرم و هموار ولغزنده ساختن (تخلیق نسوکردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوت کردن
تصویر سوت کردن
((کَ دَ))
پرت کردن، چیزی را به جای دوری انداختن
فرهنگ فارسی معین
پذیرایی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درآمد داشتن، عایدی داشتن، بهره یافتن، منفعت بردن، نفع بردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدا کردن، از هم جدا کردن، انتخاب کردن، برگزیدن، دست چین کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گپ زدن، سخن گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
رها شدن، گسیل شدن، هجوم آوردن، ساختن سقف خانه، تأمین معاش و قوت اهل خانه، سیر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرزنش کردن، شماتت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آب تنی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
حوصله کردن، درنگ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
فریب دادن، راضی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کردن، روان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضعف جسمی پیدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
رشد کردن زراعت رشد بی رویه
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آب تنی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کردن، خرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، گسسته شدن، نپذیرفتن، پرداخت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
انفاق کردن، رد کردن، خارج کردن، بیرون راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
قتل کردن، حیوانی را قربانی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کتک خوردن، چوب خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به هدف خوردن، اصابت کردن تصادم، مماس بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخونک
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
روشن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر گذاردن روسری و چادر، سقف زدن ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی
قهر کردن، رمیدن ۲بی اجاره وارد شدن
فرهنگ گویش مازندرانی